آدمها رو عشقشون پا میزارن

تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم*روزی سراغ من آیی که نیستم

آدمها رو عشقشون پا میزارن

تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم*روزی سراغ من آیی که نیستم

وای بر من گر تو آن گم کرده هم باشی...

و گهگاهی دو خط شعری که گویای همه چیز است و خود ناچیز 


 وای بر من گر تو ان گم کرده ام باشی که بس دور است بین ما که آن سو نازنینی غنچه ای شاداب و صد ها آرزو بر دل 
 دلی گهواره عشقی که چندی بیش نیست شاید و از بازیچه بودن سخت بیزار است

وای بر من گر تو آن گم کرده ام باشی که عاشق گشتن و عاشق نمودن سخت دشوار است  

 

من و غروب و جاده...

دیدم دلم گرفته
هوا ی گریه دارم
تو این غروب غمگین
دور از رفیق و یارم
****
دیدم دلم گرفته
دنیا به این شلوغی
این همه آدم اما
من کسی رو ندارم
****
دیدم غروبه اما
نه مثل هر غروبی
پهنا ی آسمونو
هرگز ندیده بودم
از غم به این شلوغی
****
دیدم که جاده خسته س
از اینکه عمری بسته س
اونم تموم حرفاش
یا از هجوم بارون
یا از پلی شکسته س
اونم تموم راههاش
یا انتها نداره
یا در میونه بسته س
****

من و غروب و جاده
رفتیم تا بی نهایت
از دست دوری راه
یکی نداشت شکایت
****

گم شدیم از غریبی
من و غروب جاده
از بس هوا گرفته
از بس که غم زیاده
****

پر از غبار غم بود
هر جا نگاه میکردی
کی داشت خبر که یک روز
میری که برنگرد ی

وای بر من گر، تو آن گم کرده ام باشی...

وای بر من گر، تو آن گم کرده ام باشی

چه بس دور است، بین ما

که این سو ،که این سو

یرمردی با سپیدی های مو

و

هزاران بار مردن، رنج بردن

با خمی در قامت، از این راه دشوار

که این سو دست ها خشکیده

دل مرده

به ظاهر خنده ای بر لب

و

گاهی

حرف های پیچ در پیچ ، و هم هیچ

و گه گاهی

و گه گاهی دو خط شعری که گویای همه چیز است

و

خود ناچیز

وای بر من گر تو آن گم کرده ام باشی

که بس دور است بین ما

که آن سو

که آن سو نازنینی غنچه شاداب

و

صدها آرزو بر دل

دلی گهواره ی  عشقی

که چندی بیش نیست شاید

و از بازیچه بودن سخت بیزار است

.....

وای بر من گر تو آن گم کرده ام باشی

چه بس دور است بین ما

و عاشق گشتن

و

عاشق نمودن

سخت دشوار است 

                                   مسعود فردمنش 

باران عشق...

باران از راه رسید....

خاک خشک قلبم را با قطرات مهربانی

از عشق پر کرد..... 

 

 

حس زنده بودن و روئیدن را در وجودم پروراند....

لحظه فرودت بر صحرای قلبم، در ذهن متروکه ام  حک شده است...

چه بی فایده است.. طلب دوباره آن..

دیگر بارش باران پر  از شوقم نمی کند....

میبارد ولی از چشمانم.... کودک احساسم در باران اشکهایم رها میگردد.... 

 

باران باش، خاک دل  به باران عادت نمی کند...

همیشه با آمدنت،  جون میگیرد.........

باران...

   

وای، باران؛

باران؛

شیشه پنجره را باران شست . 

از اهل دل من اما،

 چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

 

آسمان سربی رنگ،

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .

می پرد مرغ نگاهم تا دور،

وای، باران،

باران،

پر مرغان نگاهم را شست .

 

خواب رویای فراموشیهاست !

خواب را دریابم،

که در آن دولت خواموشیهاست .

من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها می بینم،

 

و ندایی که به من میگوید :

 گر چه شب تاریک است

 دل قوی دار،

سحر نزدیک است

 

دل من، در دل شب،

خواب پروانه شدن می بیند .

مهر در صبحدمان داس به دست

آسمانها آبی،

 پر مرغان صداقت آبی ست

دیده در آینه صبح تو را می بیند .

 

از گریبان تو صبح صادق،

می گشاید پرو بال .

تو گل سرخ منی

تو گل یاسمنی

تو چنان شبنم پاک سحری ؟

 نه؟

از آن پاکتری .

تو بهاری ؟

 نه،

 بهاران از توست .

از تو می گیرد وام،

هر بهار اینهمه زیبایی را .

 

هوس باغ و بهارانم نیست

ای بهین باغ و بهارانم تو ! 

شب...

 

برایم بخوان اسمانی ترینم

                                   که خسته از اوازه های زمینم

   به من بال انجا رسیدن بخشا که دیر است اینجا نشینم

کس جز خودم اشنایم نشد اه...

                                          غریبه ترین مرد این سرزمینم

چون ائینه با هر که رو راست بودم

                                            به من ضربه زد سنگ شد هم نشینم

صدا در این خاک باب دلم نیست

                                          برایم بخوان اسمانی ترینم