آدمها رو عشقشون پا میزارن

تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم*روزی سراغ من آیی که نیستم

آدمها رو عشقشون پا میزارن

تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم*روزی سراغ من آیی که نیستم

شهریار...

 

 

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا


بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا

نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی


سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا


عمر ما مهلت امروز و فردای تو نیست


من که یک امروز مهمان تو ام فردا چرا


نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم


دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا


وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار


این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا


شور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود


ای لب شیرین جواب تلخ سر بالا چرا


ای شب هجران که یک دم در چشم من نخفت


این قدر با بخت خواب آلود من لالا چرا


آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند


در شگفتم من نمیپاشد زهم دنیا چرا


در خزان هجر گل ای بلبل طمع حزین


خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا


شهریارا بی طبیب خود نمی کردی سفر

این سفر راه قیامت می روی تنها چرا...

شاید...

شاید آن روز که سهراب نوشت : 

 تا شقایق هست زندگی باید کرد

 خبری از دل پر درد گل یاس نداشت…

باید اینجور نوشت:

هر گلی هم باشی چه شقایق چه گل پیچک و یاس زندگی  

                                                                  اجباراست...  

بدون شرح...

آغاز کسی باش که پایان تو باشد . . .