آدمها رو عشقشون پا میزارن

تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم*روزی سراغ من آیی که نیستم

آدمها رو عشقشون پا میزارن

تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم*روزی سراغ من آیی که نیستم

تاریکی شب

در تاریکی شب 3 شمع روشن کردم

اولی برای بودنت

دومی برای دیدنت

سومی برای بوسیدنت

و در آخر هر 3 شمع را خاموش کردم !

برای در آغوش گرفتنت  !!!  ...

وین دل سوخته پروانه ناپروا بود ...

مستی...

به   یادت  جرعه ای  ( می )  می نوشم  ،  مست  می  کنم ،

 

         شاید  که  در مستی  تو را کنارم  ببینم و دوباره احساس ات

 

                                                                      کنم

 

                                     شاید این بار بتوانم آن حصار ِهمیشگی

 

                                     که   ما  را  از  هم  جدا   کرده  را ....

 

                                                                       از  میان  بردارم  که  دیگر

 

            هیچ  به  جز  مستی  مرا  درمان  نیست ،  د ر لحظه  های  ِ بی  تو  بودنم

 

                      

زندگی در غروب غربت

 

 

غربت یعنی حسرت

غربت یعنی رفتن

گم شدن چون سایه

به سفر دل بستن.

غربت یعنی بدرود

در غروبی دلتنگ

در طلوعی خسته

گفتن از شیشه و سنگ

غربت یعنی تقدیر

کوچ کردن و رفتن

یعنی سفر بی بازگشت

غربت همیشه تپیدن

رفتن و غربت من

سایه ای سرگردان

مثل شمعی در باد

آتشی در باران.

غربت یعنی رفتن

تا دورهای دور

تا شهر بی نشان

تا امتداد بی نور

 

لحظه ی دیدار

لحظه ی دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام ، مستم
باز می لرزد ، دلم ، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های ! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ
های ، نپریشی صفای زلفکم را ، دست
و آبرویم را نریزی ، دل
ای نخورده مست
لحظه ی دیدار نزدیک است
..................................

غمی غمناک

سهراب سپهری

سهراب سپهری

شب سردی است و من افسرده

راه دوری است، و پایی خسته

تیرگی هست و چراغی مرده

می‌کنم، تنها از جاده عبور

دور ماندند زمن آدمها

سایه‌ای از سر دیوار گذشت

غمی افزود مرا بر غم‌ها

فکر تاریکی و این ویرانی‌

بی خبر آمد تا با دل من

قصه‌ها ساز کند پنهانی

نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر، سحر نزدیک است

هر دم این بانگ برآرم از دل

وای ، این شب چقدر تاریک است

خنده‌ای کو که به دل انگیزم ؟

قطره‌ای کو که به دریا ریزم

صخره‌ای کو که بدان آویزم

مثل این است که شب نمناک است

.دیگران را هم غم هست به دل

غم من ، لیک ، غمی غمناک است

نام شعر : غربت

ماه بالای سر آبادی است ،
اهل آبادی در خواب.
روی این مهتابی ، خشت غربت را می بویم.
باغ همسایه چراغش روشن،
من چراغم خاموش ،
ماه تابیده به بشقاب خیار ، به لب کوزه آب.

غوک ها می خوانند.
مرغ حق هم گاهی.

کوه نزدیک من است : پشت افراها ، سنجدها.
و بیابان پیداست.
سنگ ها پیدا نیست، گلچه ها پیدا نیست.
سایه هایی از دور ، مثل تنهایی آب ، مثل آواز خدا پیداست.

نیمه شب با ید باشد.
دب آکبر آن است : دو وجب بالاتر از بام.
آسمان آبی نیست ، روز آبی بود.

یاد من باشد فردا ، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم.
یاد من باشد فردا لب سلخ ، طرحی از بزها بردارم،
طرحی از جاروها ، سایه هاشان در آب.
یاد من باشد ، هر چه پروانه که می افتد در آب ، زود از آب در آرم.

یاد من باشد کاری نکنم ، که به قانون زمین بر بخورد .
یاد من باشد فردا لب جوی ، حوله ام را هم با چوبه بشویم.
یاد من باشد تنها هستم.

ماه بالای سر تنهایی است.


سهراب سپهری

غربت



کجای این حجم غربت گم شده‌ای که نیستی
کجای من مانده‌ای که ازدرون برون می‌ریزی و رشته رشته می‌کشانی‌ام
کجای هیاهوی این آسمان ابری خوش نشسته‌ای که بی‌تاب باران نمی‌شوی
کجای این خیابان‌های ازدحام قدم می‌زنی
که چشمهای خالی، مانده‌اند روی انتظار در
کجای این سبزینه‌ها خشکیده‌ای که می‌تکند شکوفه‌ها مدام و تو خاموش
چون گرمای برف میان انگشتان سرد زمستان نیست می‌شوی
و رستن خشک می‌ماند
مدادهای رنگین نقاشی‌های کودکانه‌ام شکسته‌اند، بزرگ شده‌ام!
صدا در من تکرار می‌شود و دستهایم سبز
نفس‌های مکررم
تنگ می‌گذرد
زنگ می‌زند ناقوس و می‌گذرد تا سنگینی یک سنگ
سفید
سیاه
و تو گم می‌مانی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مسافرغریب یه راه بی نشونم
میخوام برم گم بشم اینجا دیگه نمونم
هوای اینجا واسه نفس کشیدن کمه
برای زخم کهنه رها شدن مرهمه

دل من از غروبه اینجا داره میگیره
خورشید اینجا توی دستای شب اسیره
عشق همیشه ناجی پیدا نمیشه اینجا
تو شوره زار نمیشه دل بزنی به دریا


کلید شهر عشقه حالا دیگه تو دستم
میخوام که عاشق بشم میخوام بگم که هستم
یه روز میاد همون که دلم هواشو داره
یه آسمون ستاره برای من میاره.............................