باران از راه رسید....
خاک خشک قلبم را با قطرات مهربانی
از عشق پر کرد.....
حس زنده بودن و روئیدن را در وجودم پروراند....
لحظه فرودت بر صحرای قلبم، در ذهن متروکه ام حک شده است...
چه بی فایده است.. طلب دوباره آن..
دیگر بارش باران پر از شوقم نمی کند....
میبارد ولی از چشمانم.... کودک احساسم در باران اشکهایم رها میگردد....
باران باش، خاک دل به باران عادت نمی کند...
همیشه با آمدنت، جون میگیرد.........
سلام،
پیداست هنوز شقایق نشدی ...
زندانی زندان دقایق نشدی ...
وقتی که مرا از دل خود می رانی ...
یعنی که تو هیچ وقت عاشق نشدی ...
زرد است که لبریز حقایق شده است ...
تلخ است که با درد موافق شده است ...
شاعر نشدی وگر نه می فهمیدی ...
پاییز بهاریست که عاشق شده است
مطالبت زیبا بودن،مثل همیشه
موفق باشی
فعلآ
علی!
خوبی؟ چقدر قشنگ بود. از خوندن دوبارت کلی خوشحال شدم :)
سلام
با اجازه از این عکس در بلاگم استفاده کردم
مرسی