پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند
بلبل شوقم هوای نغمهخوانی میکند
همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجز و ناتوانی میکند
بلبلی در سینه مینالد هنوزم کاین چمن
با خزان هم آشتی و گلفشانی میکند
ما به داغ عشقبازیها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمکپرانی میکند
نای ما خاموش ولی این زهرهی شیطان هنوز
با همان شور و نوا دارد شبانی میکند
گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان
با همین نخوت که دارد آسمانی میکند
سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز
در درونم زنده است و زندگانی میکند
با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من
خاطرم با خاطرات خود تبانی میکند
بیثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران میرسد با من خزانی میکند
طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون میکند با ما نهانی میکند
میرسد قرنی به پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگانی میکند
شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید
ور نه قاضی در قضا نامهربانی میکند
سلام
آدمی که می خواهد برود
می رود
داد نمی زند که من دارم می روم
آدمی که رفتنش را داد می زند
نمی خواهد برود
داد می زند که نگذارند برود...
قدش به عشق نمیرسید غرورم را زیر پایش گذاشتم باز هم نرسید او اصلا اهل عشق نبود
به مشکلات به عنوان محکی برای ارزیابی توانایی های خود نگاه کنیم و هرگز نتیجه بدی را پیش بینی نکنیم ، زیرا مشکلات فقط به اندازه ای مهم هستند که ما آنها را مهم می پنداریم .
سلام