هیچ فکرنمیکردم به جرم عاشقی اینگونه مجازات شوم
دیگرکسی به سراغم نخواهدآمد
قلبم شتابان میزند شمارش معکوس برای انفجا درقلبم
ومن تنها خود را درآغوش میکشم
تنها ماندم ...
تنها دراین آشفته بازار عشق فروشان به دنبال تو میگردم
درکوچه های تنهاییم به دنبال رد پایی از تومیگردم
درغبار تنهایی به دنبال نشانی ازتومیگردم
عطش تمام وجودم را فراگرفته ای باران سیرابم کن
به کدامین جرم حکم تنها بودن برای من صادرشد
تنهایی...
مجازاتی که نمیخوام اونو باکسی قسمت کنم
میخوام تنها اون روبه دوش بکشم
نمیخوام قبلی بجزقلب من اسیراین نفرین بشه
حالامن بااین جسم خسته درقلعه تنهایی زندانیم
به جرم مقدس ترین گناه
به جرم دوست داشتن
زندگی آنچه زیسته ایم نیست
بلکه چیزی است که به یاد می آوریم
تا روایتش کنیم
دوباره میخوام خاطرات رو ورق بزنم
دوباره گذشته روتکرارمیکنم اما نمیدونم ازکجا شروع کنم
فرقی نمیکنه ازکجا شروع کنم ازهرجا که شروع کنم شیرین نیست
ازهرجا که بگم تلخه
همش خاطرات شیرین که تلخ شد.همش بی وفایی
بعضی ها میگن بیخیالش دیوونه
کاش دیوونه بودم دیوانگی هم عالمی داره
هیچ کس به دیوانه خرده نمیگیره کسی سرزنشش نمیکنه
عاقل نباش که غم دیگران خوری
دیوانه باش تاغمت دیگران خورند
زیباترین گل با اولین باد پاییزی پرپرشد
با وفاترین دوست به مرورزمان بی وفاشد
اما تاحالا ازخودمون پرسیدیم این دیوانه ازاول دیوانه بود؟
یا دیوانه شد؟
اگردیوانه شدچرا دیوانه شد؟
این دیوانگی ارزشش ازهرعاقل بودنی بیشتره
دیوانگی برای عشق
دیوانه شدن ازبی وفایی
دیوانه شدن بخاطرهمه دروغ های قشنگی که شنیدی
دیوانه ای که هنوزبا یاد اون زندگی میکنه
هنوز فکرمیکنه که هرجفایی که دیده همش یه خواب بوده
هنوز با نفسهای سردش امید به روزهای گرم داره
هنوز با قلب یخ زده امید به تابش آفتاب داغ داره
میرسد روزی که بی من روزها را سرمنی
میرسد روزی که مرگ عشق را باورکنی
میرسد روزی که تنها درکنارعکس من
نامه های کهنه ام را موبه مو ازبر کنی
زندگی تنها زندانی ا ست که زندانبان ها , زندانی اند . یادم باشد,
یادت باشد, یادش باشد , ما , زندانبانیم, نه زندانی!
کسی ما را نمی پرسد ، کسی تنها یی ما را نمی گرید ،دلم در حسرت یک دست
،دلم در حسرت یک دوست ، دلم در حسرت یک بی ریای مهربان مانده
است.کدامین یار ما را می برد تا انتهای باغ بارانی ، کدامین آشنا آیا به جشن
چلچراغ عشق دعوت می کند ما را ، واما تو حتی روزهای تلخ نامردی ، نگاهت
التیام دستهایت را دریغ از ما نمی کردی. من امشب از تمام خاطراتم با تو خواهم
گفت، من امشب با تمام کودکی هایم برایت اشک خوا همریخت.
کاش کودک بودم تا بزرگترین شیطنت زندگی ام نقاشی بود
ای کاش کودک بودم تا از ته دل می خندیدم نه اینکه مجبور باشم
همواره
تبسمی تلخ بر لب داشته باشم،
ای کاش کودک بودم تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه همه چیز
را
فراموش می کردم.
یادگاری
گفت : می خوام برات یه یادگاری بنویسم .
گفتم:کجا ؟
گفت : رو قلبت .
گفتم مگه می تونی ؟
گفت : آره سخت نیست ، آسونه.
گفتم باشه .بنویس تا همیشه یادگاری بمونه.
یه خنجر برداشت . گفتم این چیه ؟
گفت : سیسسسسس.
ساکت شدم .
گفتم : بنویس دیگه ، چرا معطلی .
خنجرو برداشت و با تیزی خنجر نوشت . دوست دارم دیوونه.
اون رفته ، خیلی وقته ، کجا ؟ نمی دونم . اما هنوز زخم خنجرش
یادگاری رو قلبم مونده. دوست دارم دیوونه.
زمان به من آموخت که دست دادن معنی رفاقت نیست….
و
عشق ضمانت تنها نماندن نیست !!!
کاش قلبم درد تنهایی نداشت
سینه ام هرگز پریشانی نداشتکاش برگهای آخر تقویم عشق
حرفی از یک روز بارانی نداشت
کاش می شد راه سخت عشق را
بی خطر پیمود و قربانی نداشت
دل تنگی خود رادرآیینه یاد تو٫ خیره نمانده ام
شاید که٫ازلرزش دوباره این دل٫واهمه داشته ام
راستی٫
میدانستی من هنوز می ترسم....
عهدبسته بودم سکوت را از" سنگ دم فرو بسته" بیا موزم
دیرزمانی ست گونه هایم٫نافرمانی می کنند ٫اشک ها را دعوت می کنند
زمانی که جرات" دوباره داشتن" ترا به خود دادم ٫ به جای اشک رنج بردم
بگذارآنکس که ترا از دست داده است در کنارگوردوستی از دست رفته
ناله های تلخ دلتنگی سر دهد٫و اینجا من باز برایت می نویسم
راستی٫
تو میدانی حقیقت اندیشه های من چیست؟....
غمهای زندگی من٫درآغاز و پایان این جاده٫همچون مستی سردرگم اند
سستی و نا امیدیست که مرا به زمین میخکوب می کند
به نیستی و فنا می کشاند٫توده ای استخوان خسته وروحی هراسان
مجسمه سرد و مرمرین من!٫شکسته های روح تو و من همزادنند
یاد تو در این روزهای سردر گم جوانی
همچون غریقی ست که به تنها سنگ خاموش
چنگ میزند وبه راز و نیاز می نشیند
راستی٫
نمی خواهم هیچ چیز بدانم
نمی خواهم هیچ چیز بگوی
تنها برایت می نویسم...............
بی تو دلتنگی به چشمانم سماجت می کند
وای ، دل چون کود کی بی تو لجاجت می کند
اشتیاق دیدن تو میل خاموشی نکرد
هیچوقت عشقت به دل فکر فراموشی نکرد
عشق من با تو به میزان تقدس می رسد
بی حضورت دل به سر حد تعرض می رسد
«
دوستت دارم» برای من کلام تازه نیستحد عشقت را برایم هیچ چیز اندازه نیست
در غیاب تو غریبانه فراغت می کشم
بر گذشت لحظه ها طرحی ز طاقت می کشم
چشمهایم را نگاه تو ضمانت می کند
گرمی دست مرا دستت حمایت می کند
با تنفس در هوای تو هنوزم قانعم
ابتلای سینه را اینگونه از غم مانعم
چشمهای مهربان تو فراموشم نشد
هیچکس جز یاد تو بی تو هم آغوشم نشد
من تو را با التهاب سینه ام فهمیده ام
ساده گویم خویش را با بودنت سنجیده ام
می خواهمت اما نمی دانم چه خواهد شد
هرگز به این دل بد نیاوردم نه! شاید شد!
لب وا کن و چیزی بگو از من چه می خواهی ؟
دیگر نمی دانم چه باید بود و باید شد
هر کس به تو برخورد درمانده -شبیه من-
ما بین ماندن با تو یا ماندن مردد شد
گوشی به دستت بود اما خط نمی دادی
عمری جواب من فقط این بوق ممتد شد
سر می کنم با آرزویم کس چه می داند
شاید شهابی امشب از چشم شما رد شد!
هیچ کس تنهایی ام را حس نکرد...لحظه های ویرانیم را حس نکرد ...در تمام لحظه هایم
هیچ کس خلوت تنهاییم را حس نکرد...آسمان غم گرفته ام هیچگاه برکه طوفانیم را حس
نکرد جز یکی آن هم...آن که سامان غزل هایم اوست بی سر و سامانیم را حس
نکرد