آدمها رو عشقشون پا میزارن

تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم*روزی سراغ من آیی که نیستم

آدمها رو عشقشون پا میزارن

تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم*روزی سراغ من آیی که نیستم

رمضان...


هزاران هزار سال بعد از اینکه خداوند آدم و همسرش رو 

فقط به خاطر یه خطای کوچیک از بهشت بیرون کرد، 

توی یکی از شب های مهتابی ، 

یکی از میلیاردها میلیارد نوادة همون آدم، 

تو حیاط کنار گلهای شب بو نشسته بود 

و به آسمون پر از ستاره نگاه می کرد . 

اشک روی گونه هاش می ریخت و با دلتنگی می گفت 

خدایا خداوندا مگه گناه من چیه که این همه باید تنها باشم 

اینهمه باید سختی بکشم . 

خدایا مگه من چه اشتباهی مرتکب شدم 

که باید تو آتیش یکی دیگه بسوزم . خدایا ... خدایا...

خدا تو یه گوشه از آسمون نزدیک ستارة نورانی کعبه 

دستشو زیر چونه اش گذاشته بود و با لبخند زیبایی که 

رو لبش داشت. آروم اونو تماشا می کرد، 

فرزند آدم هی آه می کشید و هی ناله می کرد و می گفت 

خدایا نمی دونم کی هستی و کجایی ، 

خدایا نمی دونم خوابی یا بیداری ، 

خدایا از وقتی یادم می یاد زندگی ام پر از سختی و مصیبته 

خدایا از وقتی یادم می یاد همش صدات زدمو هیچ کدوم 

از آرزوهام اجابت نشده 

خدایا تمام تنم از همههمة این دنیا ، پراز وحشته. 

همة روزگارم پر از سیاهیه یکی پیدا نمی شه 

که بشینمو باهاش دردودل کنم.

 فرزند آدم حرف می زد و شیون می کرد 

اما باز هم خدا با همون لبخند قشنگش آروم وبی صدا 

از اون بالای بالا نگاش می کرد . 

فرزند آدم وقتی دید که دیگه دلش آروم نمی گیره 

و همین الان به خواسته اش نمی رسه ، 

بیشتر داد و فریاد کرد  گفت : 

خدایا مگه نمی شنوی؟ اصلاً شاید نیستی، 

خدایا شاید دروغ می گی که بلدی غصه هامو از بین ببری . 

خدایا شاید تو هم مثل خیلی ها منو سرکار گذاشتی ؟ 

خدایا دیگه دارم از دست تو هم عصبانی می شم 

مگه من چیکار کردم که باید چوب ندونم کاریهای 

یکی دیگه رو بخورم  

مگه من چی کار کردم که باید تقاص کار اشتباه اونو پس بدم. 

فرزند آدم هی داد و بیداد می کرد و اشک می ریخت . 

خداوند تو سکوت شب فقط نگاش می کرد 

و فرزند دیگه ناامید شده بود از چاش بلند شد، 

با پشت دستاش اشکاشو پاک کرد و نگاهی به آسمان 

انداختو زیر لبش با غرغر گفت : 

می دونستم که از تو هم کاری بر نمی یاد ... 

ناگهان عرش قلب خداوند لرزید، 

اشک تو چشمای قشنگ پرودگار هفت آسمان حلقه زد، 

سرشو بالا برد و به بنده اش نگاهی کرد 

و آروم مثل همیشه با وقار گفت : 

بندة من، بندة من اینقدر بی انصاف نباش ،

صبر کن ، ... وقتی که من آدمواز بهشت روندم 

دلم می خواست بفهمه که خیلی دوسش دارم 

دلم می خواست که با لذت بیشتری پیشم برگرده. 

او نو از خودم دور کردم و به اندازة فاصلة آسمون تا زمین، 

ولی هرگز هرگز تنهاش نذاشتم. 

مگه فراموش کردی؟ 

پس محمدم چی بود؟ 

سختی های علی ام کجا رفت ؟ 

زجر فاطمة من و مرگ غریبانة حسینم رو کی فهمید؟ 

حسنم و مهدی ام، 

غصه ها ومظلومیت اونا کجا رفت؟ 

اونا رو فرستادم تا تو تنها نباشی 

حرم با شکوه امام رضا رو تو سرزمین  تو مقدر کردم تا دلت نگیره. 

همه اونا رو فرستادم تا کمک کنم . 

اونا رو یادت رفته بی انصاف ؟ 

روزای تولد و وفات بهترین کسامو یادت رفته 

مگه بهت نگفته بودم هروقت تونستی 

یه خط قرآن بخون تا دلت  آروم بگیره ؟ 

مگه نگفتم اگه حتی هیچی بلدنیستی  

شبهای پنجشنبه صلوات بفرست تا فرشته هام 

اونارو پیشم بیارن و غصه هات کمتر بشه .

مگه نگفته بودم شبهای 4 شنبه دعای توسل بخون 

مگه نگفته بودم حتی نفس کشیدنهات برام با ارزشه 

مگه نگفته بودم به یادم باش تا آرزوها تو که هیچکس 

نمی تونه برآورده کنه برات یکی یکی برآورده کنم 

بندة عجول من حالاخودت راستشو بگو 

کدوم یکی از این کار رو انجام دادی 

و هنوزم دلت پر از غم و غصه است 

مگه من منی که اینقدر زود دلمو شکستی 

این همه راه برات نذاشتم تا راحت بیایی و به در خونة 

ساده و بی ریای رضایت من برسی؟

خداوند اشک روی گونه هاش لغزید و با محبت ادامه داد 

ازت توقع نداشتم که اینهمه ناشکر باشی ؟ 

ازت توقع نداشتم که این همه لطف رو یادت بره 

و فقط بیرون انداختن آدم یادت بمونه؟ 

اما بازم دوستت دارم 

دلم می خواد دوباره پشم بیایی 

و حتی از فرشته هامم سرتر باشی. 

بازم می خوام نا امید از حیاط خونه ات برنگردی 

و پا تو ، تو رختخواب بذاری ، 

حالا که سحر مبارک امشب بازم به یادم بودی 

و حرفاتو از ته دل با همه سادگی هاش بهم گفتی ، 

بندة خوب خودم می خوام بگم از امشب که بهترین سحر ماه رمضانه، 

هر شب سورة یاسین بخون تا همه جا کمکت کنه 

و غم دلتو از بین ببره 

و منم عاشقانه از این بالا نگات کنم وبه آفریدن تو ببالم

                             تقدیم به تو

              که از آفریدنت خداوند به خود بالید

                           و مایة سرفرازی شدی

          ( لبخند بارانی )

روزت مبارک پدرم...

http://up.vanoshe.ir/up/vanoshe/pictures/khordad_92/3-2/45.jpg


پدرعزیزم

با اینکه کنارم نیستی اما احساست میکنم

روحت شاد

خیلی دلتنگتم

آنقدر که میخواهم بمیرم و دوباره ببینمت

باور کن...

لمس دست


باور کن
می شود بی آنکه از این حوالی انتظار داشت
بی فکر به لام تا کام معشوقه های چشم چران آغوش فروش
فارغ از هرکجای جمعیت
سر از آنجای خلوت دربیاوریم..
حساب تقدیر را بی منت کف دستش بگذاریم
در حق زندگی ریش سفیدی و
آبروی رفته عشق را، جمع و جور کنیم..

باور کن می شود

از تمام عشق تنها به معجزه یک آغوش قناعت کرد
می شود زندگی را در عمق یک نگاه سرمایه گذاشت
می شود اگر بخواهیم
می شود اگر لکنت یکدیگر را به روی هم نیاوریم


عشق...

http://s4.picofile.com/file/7754870749/284096_182034615286729_1022852732_n.jpg


نگاهت را به کسی دوز که قلبش برای تو بتپه...
چشمانت را با نگاه کسی اشنا کن که زندگی را درک کرده باشه...
سرت را روی شانه های کسی بگذار که از صدای تپشهای قلبت تو را بشناسه...
آرامش نگاهت رو به قلبی پیوند بزن که بی ریاترین باشه...
لبخندت را نثار کسی کن که دل به زمین نداده باشه...
رویایت رو با چهره ی کسی تصویر کن که زیبایی را احساس کرده باشه...
چشم به راه کسی باش که تو را انتظار کشیده باشه..
اما...
عاشق کسی باش که تک تک سلولهای بدنش تقدس عشق را درک کند...

غرور...

http://s4.picofile.com/file/7745458595/392517_585750194782529_1933882055_n.jpg

ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺩﺭﻩ ﺷﯿﺸﻪ ﺳﺲ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﻪ
ﭘﺪﺭﻡ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮐﻠﯽ ﮐﻠﻨﺠﺎﺭ ﻧﺘﻮﻧﺴﺖ
ﻣﻨﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﺩﺭﺵ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ :ﺍﯾﻨﻢ ﮐﺎﺭﯼ
ﺩﺍﺷﺖ؟؟
ﭘﺪﺭﻡ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﯾﺎﺩﺗﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﻭ ﺷﻞ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯﺵ
ﮐﻨﯽ ﻭ ﻏﺮﻭﺭﺕ ﻧﺸﮑﻨﻪ؟
ﺑﺪﺟﻮﺭﯼ ﺑﻐﺾ ﮔﻠﻤﻮ ﮔﺮﻓﺖ ...

مکه...

http://s4.picofile.com/file/7743489137/528383_505080729540651_1820528321_n.jpg

درمکه که رفتم خیال میکردم دیگر تمام گناهانم پاک شده است غافل از اینکه تمام گناهانم گناه نبوده و تمام درست هایم به نظرم خطا انگاشته و نوشته شده بود


درمکه دیدم خدا چند سالیست که از شهر مکه رفته و انسانها به دور خویش میگردند.

در مکه دیدم هیچ انسانی به فکر فقیر دوره گرد نیست دوست دارد زود به خدا برسد و گناهان خویش را بزداید غافل از اینکه آن دوره گرد، خود خدا بود.

درمکه دیدم خدا نیست و چقدر باید دوباره راه طولانی را طی کنم تا به خانه خویش برگردم.
درهمان نماز ساده خویش تصور خدا را در کمک به مردم جستجو کنم
آری شاد کردن دل مردم همانا برتر از رفتن به مکه ای است که خدایی در آن نیست.

حاصل عمر...

http://s4.picofile.com/file/7736849351/543227_417329564979101_1589690967_n.jpg


حاصل عمر گابریل گارسیا مارکز ؛ خالق اثر بزرگ صد سال تنهائی
(( A ))

• در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند و گاهی اوقات پدران هم.

• در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد، حتی اگر با مهارت انجام شود.

• در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته، محروم می کند.

• در 30 سالگی پی بردم که قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن.

• در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد ؛ بلکه چیزی است که خود می سازد.

• در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم؛ بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم.

• در 45 سالگی یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند.

• در 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بدترین دشمن وی است.

• در 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب.

• در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید.

• در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز، باید بعد از خوردن آنچه لازم است، آنچه را نیز که میل دارد بخورد.

• در 70 سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارت های خوب نیست؛ بلکه خوب بازی کردن با کارت های بد است.

• در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است، به رشد و کمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است، دچار آفت می شود.

• در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است.

• در 85 سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست