آدمها رو عشقشون پا میزارن

تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم*روزی سراغ من آیی که نیستم

آدمها رو عشقشون پا میزارن

تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم*روزی سراغ من آیی که نیستم

بعد از این هم...

نیمه شب اواره و بی حس وحال در سرم سودای جامی بی زوال
پرسه ای اغاز کردیم در خیال دل به یاد اورد ایام وصال
از جدایی یک دو سالی می گذشت یک دو سالی از عمر رفت وبرنگشت
دل به یاد اورد اول بار را خاطرات اولین دیدار را
ان نظر بازی و اسرار را ان دوچشم مست اهو وار را
همچو رازی مبهم و سربسته بود چون من از تکرار او هم خسته بود
امدو هم اشیان شد با من و همنشین وهم زبان شد با من و
خسته جان بودم که جان شد با من و ناتوان بودو توان شد بامن و
دامنش شد خوابگاه خستگی اینچنین اغاز شد دلبستگی
وای ازان شب زنده داری تا سحر وای از ان عمری که با او شد بسر
مست او بودم زدنیا بی خبر دم به دم این عشق می شدبیشتر
امدو در خلوتم دم ساز شد گفتوگوها بین ما اغاز شد
گفتمش در عشق پابرجاست دل گر گشایی چشم دل زیباست دل
گرتو بادبان شوی دریاست دل بی تو شام بی فرداست دل
دل از عشق روی تو ویران شده در پی عشق تو سرگردان شده
گفت در عشقت وفادارم بدان من تورا بس دوست می دارم بدان
شوق وصلت را به سر دارم بدان چون توای فرهاد شیرینم بدان
با تو شادی می شود غمهای من با تو زیبا می شود فردای من
گفتمش عشقت به دل افسون شده دل ز جادوی رخت افسون شده

جز تو هر یادی به دل مدفون شده عالم از زیباییت مجنون شده
برلبم بگذاشت لب یعنی خموش طعم بوسه از سرم برد عقل وهوش
درسرم جزعشق او سودا نبود بهر کس جزاو در این دل جانبود
دیده جز بر روی اوبینا نبود همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود
خوبی او شهره افاق بود درنجابت در نکویی طاق بود
روزگار اما وفا با ما نداشت طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
اخر این قصه هجران بود و بس حسرت و رنج فراوان بودو بس
یار ما را از جدایی غم نبود در غمش مجنون عاشق کم نبود
برسر پیمان خود محکم نبود سهم من از عشق جز ما نبود
با من دیوانه پیمان ساده بست ساده ام ان عهدوپیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را گسست این خبر ناگاه پشتم را شکست
ان کبوتر عاقبت از بند رفت رفت وبا دلدار دیگر عهد بست
با که گویم که همخون من است خصم جان وتشنه خون من است
بخت بد بین وصل او قسمت نشد این گدا مشمول ان رحمت نشد
ان طلا حاصل به این قیمت نشد
عاشقان را خوشدلی تقدیر نیست باچنین تقدیر بد تدبیر نیست
از غمش با دود و دم همدم شدم باده نوش غصه او من شدم
مست و مخمور وخراب از غم شدم ذره ذره اب گشتم کم شدم
اخر اتش زد دل دیوانه را سوخت بی پروا پر پروانه را
عشق من از من گذشتی خوش گذر بعداز این حتی تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون کن ز سر دیشب از کف رفت فردا را نگر
اخر این یکبار از من بشنو پند بر من و بر روزگارم دل نبند
عاشقی را دیر فهمیدی چه سود عشق دیرین گسسته تار و پود
گر چه اب رفته باز اید به رود ماهی بیچاره را اما چه سود


بعد از این هم اشیانت هر کسی است باش با او یاد تو ما را بس است

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 5 بهمن 1389 ساعت 01:17

سلام

شعرتون اشک آدمو در میاره.

امیدوارم این شعر از یک واقعیت سرچشمه نگرفته باشه.

پایدار باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد