تا ابد برایم بمان...
در یک روز خزان پاییزی
پرستویی را در حال مهاجرت دیدم
به او گفتم:
چون به دیار یارم میروی
به او بگو دوستش دارم..
بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان امد گفت:
دوستش بدار
ولی
منتظرش نمان..
تازه شروع به نوشتن کردم خوشحال میشم سر بزنید
تازه شروع به نوشتن کردم
خوشحال میشم سر بزنید