من که می دانم شبی عمرم به پایان می رسد
نوبت خاموشی من سهل و آسان می رسد
من که می دانم که تا سرگرم بزم و مستی ام
مرگ ویرانگر چه بی رحم و شتابان می رسد
پس چرا عاشق نباشم؟
پس چرا عاشق نباشم؟
من که می دانم به دنیا اعتباری نیست نیست
بین مرگ و آدمی قول و قراری نیست نیست
من که می دانم اجل ناخوانده و بیدادگر
سر زده می آید و راه فراری نیست نیست
پس چرا عاشق نباشم؟
پس چرا عاشق نباشم؟
پسرکی دو خط سیاه موازی روی تخته سیاه کشید!...خط اولی به دومی گفت :ما می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم ...دومی قلبش تپید و لرزان گفت:بهترین زندگی؟!...در همان لحظه معلم بلند فریاد زد :دو خط موازی هیچ گاه به هم نمی رسند و بچه ها نیز تکرار کردند. دو خط موازی هیچگاه به هم نمی رسند مگر این که یکی از آنها برای رسیدن به دیگری خود را بشکند.